زندگی

ساخت وبلاگ

از پشت شیشه آی‌سی‌یو به پدربزرگم نگاه می‌کردم. هنوز تنومند است، درد می‌کشد و دیگر متوجه چیزی نیست. تمام مدت حواسم به سایه سنگین مرگ بود و مانیتوری که عددهایش زیاد و کم می‌شود. دلم پیچ می‌خورد، عمه‌ام گوشه‌ای ایستاده و از پشت شیشه با نگاه به پدرش اشک می‌ریخت، بغضم را خوردم و کنارش ایستادم. پدربزرگ زجر می‌کشد، تقلا می‌کند تا بنشیند اما درد دارد. دستش را به تخت بسته‌اند و با همه بی‌حواسی تکان تکان دستانش قطع نمی‌شود. با اینکه حواسش نیست اما انگار می‌داند یک چیزهایی مرتب نیست. دستش بند است و قدرت نشستن ندارد.

دلم پیچ می‌خورد، طاقت نگاه کردن به عمه‌ام را ندارم. صورت مادرم خیس و اشکی‌ست. از بوی مرگ و سایه مرگ می‌ترسم و دوست دارم روی دوپا همانجا بنشینم. وقت ملاقات تمام است قبل از کشیدن پرده‌ها از پشت شیشه نگاه می‌کنم به مانیتور بالای سر پدربزرگ و تکان تکان دست‌ها و صورت درهم کشیده‌اش از درد؛ اشکم می‌چکد.

خوشی و خوش بینی...
ما را در سایت خوشی و خوش بینی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siahozard بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت: 4:11