ما هیچ، ما نگاه

ساخت وبلاگ

روی صندلی ولو می‌شود؛ همه مسیری که با اکراه توی سالن رفت و آمد می‌کرد، نگاهش می‌کردم. اصلا شبیه گذشته نیست. قبلا، شاید بیشتر از سه هفته قبل، چشم‌هایش برق می‌زد اما حالا روی صندلی کنار میزش ولو شده؛ می‌روم سمتش، حرفم نمی‌آید؛ بی‌حرکت نگاهم می‌کند؛ چشم‌هایش دیگر برق ندارد حتی مثل گذشته دیگر نمی‌خندد، نه اصلا نمی‌خندد. برمی‌گردم؛ خودمان می‌دانیم همه‌مان یک چیزمان میشود.

کاغذم را ‌کوبیدم روی میزش؛ تقصیر شماست! می‌گفت: "بیا مستند حرف بزنیم"، "خواهش می‌کنم آرام باشید" به گمانم می‌دانست من همه چیز را خیلی جدی می‌گیرم. می‌گفت "آرام باشید" و من به سختی آرام می‌شدم.

بعد از مدت‌ها توی مراسم تودیع‌اش به خاطر قاطعیتم از من تشکر می‌کند، فقط برایش کف می‌زنم و نگاه می‌کنم که آدم‌ها چقدر زود تمام می‌شوند...

خوشی و خوش بینی...
ما را در سایت خوشی و خوش بینی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : siahozard بازدید : 112 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 3:39